سلام
داشتم میگفتم پدر سحر داشت درمورد خانواده احمد صحبت میکرد و سحر هم حسابی رفته بود تو نخ باباش که ببینه چیزی که به دردش بخوره براش درمیاد یا نه که یدفعه پدرش گفت آره این احمد هم که یکسره وایساده دم در و عین آدمهای بیکار هروقت میری بیرون زل میزنه به در خانه باید به سید بگم این خواهرزاده اش رو جمعش کنه حالا خوبه که پسره تو شهر خودشون زن داره اینقدر هم سر و گوشش میجنبه ، یدفعه برق از کله سحر پرید انگار دنیا را کوبیده باشن تو سرش جمله پدرش براش تکرار میشد که خوبه زن هم داره ، تازه سحر فهمید ای دل غاقل احمد پسر همسایه نیست و فامیلشونه بعدشم آقا زن داره و سحر خانم الکی دلش را صابون میزده که احمد آقا یه روز بیان خواستگاری ، سحر بدون انکه چیزی بگه بلند شد رفت تو اتاقش و در را بست و نشست های و های به حال خودش گریه کرد اینقدر عصبانی بود که هرلحظه یه فکری از ذهنش میگذشت با خودش گفت فردا زنگ میزنم و هرچی از دهنم دربیاد بهش میگم بعد دوباره به خودش بد و بیراه میگفت که چرا اونقدر خر بودم که نفهمیدم احمد پسر همسایه نیست و فامیلشونه البته بیچاره حق هم داشت نفهمه چون اصلا کسی را تو همسایه ها نمیشناخت که بخواد بدونه خود همسایه است یا فامیل همسایه . سحر شب بدی را پشت سر گذاشت ولی صبح که از خواب بیدار شد دید نمیتونه از احمد بدش بیاد با خودش گفت من میدونم که اون زن داره ولی احمد که نمیدونه من از همه چی خبر دارم به روی خودم نمیارم ولی دیگه کاری به کارش ندارم دیگه نمیزارم نگاهم به نگاهش گره بخوره ولی نمیتونم ازش بدم بیاد دعا میکنم که هرجا هست سلامت باشه و درکنار خانواده اش شاد باشه از طرفی هم دلش طاقت بار این غصه را نداشت تو همین مدت کوتاه خیلی احمد براش عزیز شده بود بخاطر همین گاه و بیگاه تو اتاق تنها مینشست و گریه میکرد.
اواخر سال اول دبیرستان بود که خاله سحر که از بچگی سحر را برای پسرش نشان کرده بود اومد خواستگاری ، پدر سحر مخالفتی نداشت ولی محمد برادر بزرگ سحر مخالفت کرد و گفت سحر هنوز بچه است و میخواد درس بخونه ، اینم بگم که سحر خودش خبر نداشت که خاله برای چی اومده خونه انها فکرمیکرد مثل همیشه برای سرزدن به مامان آمده ، فردای آنروز برادر سحر به شوخی بهش گفت سحری اگه علیرضا بیاد خواستگاری قبولش میکنی ، سحر که لپاش حسابی گل انداخته بود و از خجالت سرخ شده بود نتونست حرف دلش رو بزنه چون میدونست علیرضا خیلی آقاست و از طرفی یه لحظه تو ذهنش اومد که همیشه علیرضا دور و برش چرخیده و هواش را داشته تازه فهمید برای چی بوده ولی باز گفت ای بابا کی از علیرضا خوشش میاد اصلا حرفشم نزن و همین حرف اون شد جواب خواستگاری خاله ، همون روز محمد رفت دم خانه خاله و گفت سحر میخواست درس بخونه و اصلا هم قصد ازدواج نداره اگه قراره علیرضا بازم بیاد خواستگاری حداقل باید صبرکنه تا سحر لیسانسش رو بگیره .
از اون به بعد سحر ماند و درس و مدرسه اش درسته که هیچوقت فکر احمد از ذهنش خارج نمیشد ولی سعی میکرد که به زندگی اش ادامه بده و نزاره به درسش لطمه ای بخوره خدا راشکر میکرد که دوستی با احمد را طول نداده بود و هیچ اتفاقی براش نیفتاده بود. وقتی سحر سوم دبیرستان بود یک بار دیگه خاله برای اتمام حجت به خانه سحر اینها آمد و از مادر ، سحر را برای علیرضا خواستگاری کرد و وقتی جواب رد را شنید همان سال برای علیرضا زن گرفت.
حالا دیگه سحر چهارم دبیرستان بود و خودش را برای کنکور آماده میکرد.
ادامه دارد...
کلمات کلیدی: